.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۵→
خدایی من چرا اندازه یه گاوم نمی فهمم؟نباید اونجوری به آروین می خندیدم.گناه داشت بیچاره!باید ازدلش دربیارم.تک سرفه ای کردم وسعی کردم که دیگه نخندم.دوباره گوشیم ودستم گرفتم وبه آرش زنگ زدم.بیشترازده تا بوق خوردولی آروین برنداشت.دیگه می خواستم قطع کنم که صدای آروین وشنیدم:
- چیه؟!
- چطوری پسرخاله؟!
- خوب نیستم.
- الهی من بمیرم واسه اون حالت که خوب نیست.
این وکه گفتم،ارسلان چپ چپ نگاهم کرد.ایش!پسره ی چلغوز!!!به توچه؟!پسرخالمه دوست دارم قربون صدقه اش برم.
آروین ناراحت وداغون گفت:لازم نکرده توبرای من بمیری.بعدازعمری یه کار ازت خواستما!
- کی بایدبرم؟
آروین باتعجب گفت:کجا؟!
-خواستگاری دیگه!
باصدایی که خوشحالی وذوق توش موج می زد، گفت:جونه آروین می خوای بری؟!
خندیدم وگفتم:چیه؟!به من نمیادبرم خواستگاری؟
خندیدوگفت:چرانمیاد؟!خیلیم میاد.
ودرحالیکه ازخوشحالی داشت بال درمیاورد،ادامه داد:
- این هفته کی بیکاری؟!
- من سه شنبه هاخونه ام.سه شنبه خوبه؟
- آره.خیلی خوبه.
- حالا این دخترخوش بخت کی هست؟
- یکی ازهمکارامه.توشرکتمون کارمیکنه.
- یعنی من باید بیام شرکتتون؟!
- آره.
- ساعت چند؟!
- ماتاساعت 3شرکتیم.هروخ تونستی بیا!
- اکی.سه شنبه ساعت ۱۱ اونجام.
آروین باذوق گفت:چاکرتم به مولا!جبران می کنم دیا.
- لازم نکرده جبران کنی.اگه قول بدی دیگه اذیتم نکنی من راضیم.
- من دیگه غلط بکنم تورو اذیت کنم.
باخنده گفتم:معلومه خیلی دوستش داری که به خاطرش دست از اذیت کردن منٍ بیچاره برداشتیا!
آروین خندیدوگفت:دیگه کاری نداری دیانا؟!
- نه مواظب خودت باش.
- توام مواظب خودت باش.به خاله اینا سالم برسون.
- باشه .توام سالم برسون.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم،یه لبخند روی لبم سبز شد.بلاخره این آروین خل وچل مام داره سروسامون می گیره.
باصدای ارسلان ازافکارم بیرون اومدم:
- اون بیچاره چقدربدبخته که توباید براش بری خواستگاری!
اخمی کردم وبهش توپیدم:مگه من چمه؟!
خندیدوگفت:هیچی.فقط همچین یه ذره خل وضعی!
داشت حرفی و که به آروین زدم به خودم می زد! بچه پرروی خودشیفته ی چلغوز!
باجیغ گفتم:من خل وضعم؟!
ارسلان سرش و به علامت تایید تکون داد.هنوزم داشت می خندید.کیفم واز روی صندلی برداشتم وازجام بلند شدم. روبروش ایستادم و گفتم:ببین ارسلان خان من دوست دخترت نیستم که هرچی از دهنت دراومد بهم بگی.من مثل اون بیچاره هادوستت ندارم که ازترس ازدست دادنت،جلوی حرفای مفتت خفه خون بگیرم.هیچ صمیمیتی بین ماوجود نداره که توبه خودت اجازه دادی به من بگی خل وضع.درضمن محض اطلاع شما(صدام وبردم بالا وجیغ زدم:)خل وضع خودتی واون دوست دخترای عین گودزیلات!
واز جلوش ردشدم و به سمت پله های دانشگاه رفتم.
- چیه؟!
- چطوری پسرخاله؟!
- خوب نیستم.
- الهی من بمیرم واسه اون حالت که خوب نیست.
این وکه گفتم،ارسلان چپ چپ نگاهم کرد.ایش!پسره ی چلغوز!!!به توچه؟!پسرخالمه دوست دارم قربون صدقه اش برم.
آروین ناراحت وداغون گفت:لازم نکرده توبرای من بمیری.بعدازعمری یه کار ازت خواستما!
- کی بایدبرم؟
آروین باتعجب گفت:کجا؟!
-خواستگاری دیگه!
باصدایی که خوشحالی وذوق توش موج می زد، گفت:جونه آروین می خوای بری؟!
خندیدم وگفتم:چیه؟!به من نمیادبرم خواستگاری؟
خندیدوگفت:چرانمیاد؟!خیلیم میاد.
ودرحالیکه ازخوشحالی داشت بال درمیاورد،ادامه داد:
- این هفته کی بیکاری؟!
- من سه شنبه هاخونه ام.سه شنبه خوبه؟
- آره.خیلی خوبه.
- حالا این دخترخوش بخت کی هست؟
- یکی ازهمکارامه.توشرکتمون کارمیکنه.
- یعنی من باید بیام شرکتتون؟!
- آره.
- ساعت چند؟!
- ماتاساعت 3شرکتیم.هروخ تونستی بیا!
- اکی.سه شنبه ساعت ۱۱ اونجام.
آروین باذوق گفت:چاکرتم به مولا!جبران می کنم دیا.
- لازم نکرده جبران کنی.اگه قول بدی دیگه اذیتم نکنی من راضیم.
- من دیگه غلط بکنم تورو اذیت کنم.
باخنده گفتم:معلومه خیلی دوستش داری که به خاطرش دست از اذیت کردن منٍ بیچاره برداشتیا!
آروین خندیدوگفت:دیگه کاری نداری دیانا؟!
- نه مواظب خودت باش.
- توام مواظب خودت باش.به خاله اینا سالم برسون.
- باشه .توام سالم برسون.خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی و که قطع کردم،یه لبخند روی لبم سبز شد.بلاخره این آروین خل وچل مام داره سروسامون می گیره.
باصدای ارسلان ازافکارم بیرون اومدم:
- اون بیچاره چقدربدبخته که توباید براش بری خواستگاری!
اخمی کردم وبهش توپیدم:مگه من چمه؟!
خندیدوگفت:هیچی.فقط همچین یه ذره خل وضعی!
داشت حرفی و که به آروین زدم به خودم می زد! بچه پرروی خودشیفته ی چلغوز!
باجیغ گفتم:من خل وضعم؟!
ارسلان سرش و به علامت تایید تکون داد.هنوزم داشت می خندید.کیفم واز روی صندلی برداشتم وازجام بلند شدم. روبروش ایستادم و گفتم:ببین ارسلان خان من دوست دخترت نیستم که هرچی از دهنت دراومد بهم بگی.من مثل اون بیچاره هادوستت ندارم که ازترس ازدست دادنت،جلوی حرفای مفتت خفه خون بگیرم.هیچ صمیمیتی بین ماوجود نداره که توبه خودت اجازه دادی به من بگی خل وضع.درضمن محض اطلاع شما(صدام وبردم بالا وجیغ زدم:)خل وضع خودتی واون دوست دخترای عین گودزیلات!
واز جلوش ردشدم و به سمت پله های دانشگاه رفتم.
۱۸.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.